حلما هستی مامانحلما هستی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

حلمای مهربونم

خاطرات صحبت کردن حلما گلی

دختر عزیزم الان که دارم این مطالب و برات مینویسم شما تو خواب ناز تشریف دارید این مطالبی که برات مینویسم قبلا تو دفتر یادداشت کرده بودم چون که متاسفانه نت نداشتم چند وقت به خاطر همین چایی نوشتم تا بعد تو وبلاگت برات ثبت کنم عزیز دلم شما تا 15 ماهگی فقط کلمه میگفی ولی از 16 ماهگی به بعد دیگه کم کم شروع کردی به جمله گفتن 16 ماهت که بود میتونستی دو تا کلمه رو بهم وصل کنی تغییراتی که داشتی هفته به هفته بود مثلا میگفتی مامانی پاشو یا میگفتی بریم دد یا میگفتی اب بده تا این که 17 ماهگی دیگه زبونت کامل باز شد دختر قشنگ من 17 ماهگی  دیگه قشنگ حرف زد شعرایی که برات میخوندم اولشو میگفتم شما ادامشو میگفتی مثلا میگفتم یه توپ دارم شما میگفتی ...
5 آذر 1394

سفر به ساوه شهریور 94

عزیز دلم چهارم شهریور بود تصمیم گرفتیم یه چند روز بریم ساوه ده مامان کبری خیلی بهمون خوش گذشت شما دیگه تو این دو روزی که اونجا بودیم اینقدر شیطونی کردی اصلا دوست نداشتی بیای خونه همش دوست داشتی تو تو بالکن بمونی بازی کنی اخه بالکن خیلی بزرگ و قشنگ بود اون محیط و خیلی دوست داشتی چون همش بیرون بودیم و شما دیگه شب خسته میشدی زود میخوابیدی همون روز اول که رسیدیم من شروع کردم به ایمن کردن اونجا همش مجبور بودیم درو ببندیم که شما نری از پله ها بیفتی خدای نکرده کلا دختر خوبی بودی فقط کمی تو این زمینه اذیت شدم که خدای نکرده از پله ها نیفتی ولی در کل خیلی خوب بود حالا عکساشو برات میذارم   مامانی من اونجا مجبور بودم همش لباس راحتی تنت کنم چو...
2 آذر 1394

چند تا عکس خوشگل از حلما گلی تابستون 94

عزیز مامان تازه از حموم اومده بودی خیلی نازو ملوس تر شده بودی دوست داشتم یه چند تا عکس خوشگل ازت بندازم دوربین و اوردم چند تا عکس خوشگل ازت انداختم     داشتی طبق معمول سیدی میدیدی           اینجا ام برات سیب زمینی سرخ کردم داری با اشتهای کامل میخوری خیلی دوست داری عزیزم     اینم از عکسا البته زیاد گرفتم ولی همین چند تا خوب دراومد عزیزم اینجا 16 ماهت بود عزیزم ...
2 آذر 1394

حلما گلی وعروسکاش تابستون 94

دختر نازم شما طبق معمول که صبحا از خواب بیدار میشی بعد از صرف صبحانه البته بگم بعضی وقتا شما صبحونه نمیخوری متاسفانه تازه بعد از یکساعت از خواب بیدار شدن تازه گشنت میشه هر روز صبح باید سیدی ببینی اون طبق معمول که داشتی سیدی میدیدی دیدم داری از اتاقت یکی یکی عروسکاتو میاری میذاری روی مبل روبروی تلویزیون بعد خودتم نشستی کنارشون وگفتی نی نی یا سیدی ببینن خیلی کارت جالب بود سریع دوربین اوردم این لحظه جالب و ثبت کنم بابا حمیدت کلی از دیدن عکس ذوق کرده بود         قربون شیرین کاریای هر روزت بشم هر روز یه کار جدید وجالب انجام میدی عزیزم فدای اون نگاهت بشم من ...
2 آذر 1394

پارک چیتگر و پارک ارم تابستون 94

دختر نازم امسال تابستون بیشتر مواقع بیرون بودیم روزای تعطیل شما خیلی دوست داشتی وذوق میکردی کلا شما تفریح به اصطلاح خودت دد خیلی دوست داری عزیزکم چند تا عکسشو یادگاری برات میذارم   با خانواده بابا حمیدت رفنه بودیم پارک چیتگر شما با دختر دایی بابا حمیدملیسا دوست شده بودی خیلی دوسش داشتی همش صداش میزدی میلیسا خیلی قشنگ صداش میزدی اینجا ام دارن بازی میکنن شما ام داری فضولی میکنی عزیزم    حلما درحال قدم زدن       عزیزم عکس گرفتن از شما وافعا کار سختیه خیلی شیطون بلایی چند تا باید بگیرم تا یکیش خوب دربیاد همینا خوب شده بودگلم   اینجا ام پارک ارم بغل خاله ملیسا بودی خی...
2 آذر 1394

روز دختر 25 مرداد 94

دختر قشنگم روز دختر واسه من وبابایی خیلی عزیز بود به خاطر همین تصمیم گرفتیم یه جشن سه نفره بگیریم بابایی کیک خرید منم یه شام خوشمزه با یه دسر خوشمزه که بابایی هر دوشونو دوست داشت گذاشتم ویه جشن سه نفره گرفتیم شما اون روز خیلی فعالیت کرده بودی به خاطر همین زود خوابت برد تا اومدم لباس تنت کنم عکس بندازیم گفتی ممه  بده خوردی خوابت برد با همون لباسا دیگه من وبابایی امید نداشتیم بلند شی خیلی خسته بودی گفتیم دیگه میخوابی به خاطر همین همون جا یه ملافه اندختم شما ام کنار کیکت خواب بودی تا چند تا عکس ازت بگیریم خیلی جالب شده بود ولی حالم خیلی گرفته شده بود       ولی دختر گلم شما دل مامانتو نشکوندی بعد از یه چ...
2 آذر 1394

اثر هنری حلما گلی تابستون 94

دختر نازم چند وقت بود برات رنگ انگشتی خریدم که حموم میری روی دیوار حموم باهاش نقاشی بکشی اون روز با بابا حمیدت رفته بودی حموم یهو بابام صدام کرد که دوربین وببرم دیدم شما با اون دستای خوشگلت روی دیوار حموم نقاشی کردی البته به سبک خودت با ترکیب رنگایی که بابا حمید برات درست کرده بود خیلی جالب شده بود که عکسشو برات میذارم دیقیقا 15 ماهت بود     قربون اون دستای کوچولوت بشم من   ...
2 آذر 1394

kids clup

دخترک نازم بعد از شهربازی بردیمت کیدز کلاپ کوروش برعکس شهربازی از اونجا خیلی خوشت اومده بود اخرش دیگه با گریه اومدی بیرون نمیومدی خیلی خوشت اومده بود با بچه ها بازی کردن و دوست داری خوشبختانه خیلی روابط عمومی خوبی داری سریع ارتباط برقرار میکنی با بچه ها گوشه گیر وترسو نیستی با دونفر دوست شده بودی هر کار اونا میکردن شما ام میکردی تو جمع کردن وسایل به هم کمک میکردید من خیلی خوشم اومده بود از این حس همکاریت با بچه ها امیدوارم وقتی بزرگتر شدی تو تمام موارد زندگیت عالی باشی       تو این عکس داری بلند میشی به بچه ها کمک کنی وسایل روی میزو جمه کنید بذارید سر جاش     اینجا ام جمه کردید اوم...
2 آذر 1394

شهربازی کوروش

عزیز دلم یکی از تفریحات امسال تابستونت رفتن به شهر بازی کوروش بود که شما رو واسه اولین بار بردیم شهر بازی اصلا فکرشو نمیکردم که وسایل شهر بازی رو سوار نشی اما مامانی در کمال ناباوری شما اصلا خوشت نیومد وترسیدی اخه شما خیلی دختر پر جنب وجوش تقریبا نترسی ولی نمیدونم چرا اونشب اینجوری شده بودی اشکال نداره عوض شما بابا حمید کلی با وسایل تفریحی اونجا بازی کرد و واسه شما یه ماشین تونست بگیره تازه بابا حمیدت اخراش خیلی راه افتاده بود که دیر شده بود گفت سری بعد حتما یه جایزه بهتر واسه شما میگیره میگم دیگه مامانی جاتون کاملا عوض شده بود   اینجا ترسیده بودی میخواستی بیای پایین عزیزم     اینجا بابا حمید واست سه تا ب...
6 آبان 1394