حلما هستی مامانحلما هستی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

حلمای مهربونم

تابستون 94 وکادوهای حلما گلی

دخترک نازم امسال تابستون خیلی با سال قبل فرق داشت شما دیگه شده بودی یه دختر شیطون بلا که همش دوست داشتی بریم به اصطلاح خودت دد ماام کارمون شده بود هر روز یا یک روز درمیون شما رو ببریم پارک وای وای مگه دل میکندی از پارک همیشه باید حواستو پرت میکردم به یه چیزی تا میاوردمت خونه عاشق بازی کردن مخصوصا سر سره بازی به اصطلاح خودت سسره بازی عزیزم بابا حمیدت امسال دیگه شما بزرگ شده بودی و میتونستی سه چرخه سوار بشی برات سه چرخه خرید تا وقتی پارک میری بیشتر کیف کنی اینم عکس سه چرخه حلما گلی     شما دوست داشتی یه وقتایی پیاده شی و خودت دوچرخه رو هل بدی تقریبا این کار هر روز شما بود     این چند وقت شما کادو...
6 آبان 1394

دایره لغات 15 ماهگی حلما

دختر نازم الان که دارم این مطالب و برات مینویسم شما 17 ماه و 28 روزته قبلا کلماتی که توی 15 ماهگی میگفتی یادداشت کرده بودم که وارد وبلاگت کنم این کلماتو وقتی 15 ماهت هنوز تموم نشده بود میگفتی الان که 17 ماهه شدی خیلی خیبی بهتر وبیشتر کلمه میگی که بعد مینویسم برات الان فقط 15 ماهگیتو میذارم اول بذار این وبرات ثبت کنم که شما تو تاریخ 3 فروردین 94 به طور کامل گفتی بابایی که بابا حمیدت اینقدر ذوق کرد که به من گفت حتما این تاریخ و تو وبلاگت ثبت کنم البته قبلا ب ب میگفتی ولی تا به حال اینقدر کامل وقشنگ بابا حمیدتو صدا نکرده بودی عزیزم 1مامان =ماما.    2بابا=بابا.   3 اب =اب.     4پتو=پت     5-خاله=آله   &...
29 شهريور 1394

عکس پدر ودختری

عزیزم یه شب نشسته بودی بغل بابا حمیدت منم گوشیم دستم بود گفتم بذار یه عکس از دختروپدر بگیرم تا صدات کردم حلما سرتو بالا اوردی وخندیدی سریع عکسو انداختم این شد یکی از عکسای قشنگ پدر و دختری که شما واقعا این سری سرت پایین نیست به دوربین قشنگ نگاه کردی این عکس و به عنوان عکس قشنگ پدرو دختری تو سیزده ماهگی برات میذارم عزیزم     فرشته ناز مامان وبابا دوست داریم و از داشتن همچین فرشته ای از خدا سپاسگذاریم ...
4 تير 1394

عینک دودی بابا حمید

دختر نازم شما خیلی به وسایل بزرگترا علاقه داری مثلا عاشق دمپایی رو فرشی منی وقتی پام میکنم سریع میای از پام درمیاری و پات میکنی با اینکه خودت دمپایی داری ولی عاشق دمپایی منی عینک دودی باباحمیدتم جزء وسایل مورد علاقته همش تو ماشین بابایی سوار میشیم چشمت سریع میفته به عینک بابا سعی میکنی برش داری یکی دوبار برداشتی خواستی بزنی به چشمت اون شب گذاشتم رو چشمت وعکس گرفتم ولی طیق معمول یه دونش خوب شد از بس هی میخواستی عینک واز رو چشمت برداری و خودت بذاری همش تکون میخوردی اینم زوری خوب دراومد این سری رفتم بازار واست خرید کنم یه عینک دودی خوشگل برات خریدم عکسشو حتما برات میذارم بعدا اما من میدونم شما به عینک دودی خودت قانع نیستی بازم میری سراغ عینک...
4 تير 1394

خوابوندن عروسک حلما

حلمای نازم شما یکی از کارای هر روزت اینه که عروسکاتو میخوابونی هر موقع عروسکتو میدم بهت بازی کنی متکاتو ازمن میخوای که از رو تختت بهت بدم اون وقت متکارو میذاری رو پاهای کوچولوت بعد عروسکتو میذاری روش بعد بااون صدای نازت میگی لالالالا  لالا لالالا وقتی این کارو میکنی میخوام بیام همونجا بخورمت از بس که نازی و ناز داری تازه بعضی وقتا ملافه ام میکشی روش خیلی سعی کردم عکس بگیرم اما شما تکون میخوری عکسا خوب نمیشه بیشتر این جور مواقع فیلم میگیرم کلی فیلم گرفتم از این صحنه های قشنگ یه دونه از عکساتو برات میذارم اینجا داری این عروسکتو میخوابونی هر روز یه کدومشونو میخوابونی عزیزم   میبوسمت گلم ...
4 تير 1394

چند تاعکس خوشگل خونه مامان کبری

حلمای نازم یه روز عصر که خونه مامان کبری بودیم دوربین و برداشتم تا چند تاعکس خوشگل ازت بگیرم خیلی عکس انداختم ولی فقط چند تاش خوب دراومد از بس که تکون میخوردی از شما عکس گرفتن واقعاسخته همین چند تاام غنیمته والا حالا برم عکسارو برات بذارم عزیزم   قربون اون خنده نازت بشم         فدای ژست بشم عزیزم       دوست دارم زیاد زیاد زیاد.............................................................................................................. ...
4 تير 1394

نشستن حلما تو سبد لباساش

حلما گلی مامان شیطون بلای مامان دیگه شیطونیات روز به روز داره زیاد میشه یه شب من سبد لباس چرکاتو گذاشته بودم تو اشپزخونه که بندازم ماشین بشوره شما ام طبق معمول به همه جا سرک میکشی مخصوصا اگه من تو اشپزخونه باشم همش اونجایی یا در کابینترو باز میکنی یا میری سر لباسشویی همش دکمه هاشو میزنی خاموش روشن میکنی کلی ام ذوق میکنی بابت این کارت منم هر کاری میکنم سرتو با یه چیز دیگه گرم کنم شما باز حواست میبره به لباسشویی شیطونی دیگه چیکار میشه کرد اون شبم من داشتم اشپزی میکردم حواسم به کارم بود یه هو برگشتم دیدم که شا تمام لباسارو پخش کرده بودی از اشپزخونه تا پذیرایی لباساتو پخش کرده بودی دیگه به ریخت وپاشایی که توخونه میکنی عادت کردم دوباره به کارم اد...
4 تير 1394

وزنه مامان اعظم

حلمای نازم  یه روز صبح دیدم رفتی تو اتاق من وبابایی صدات درنمیاد سریع اومدم ببینم چه خبره سرت به چه خرابکاری گرمه دیدم رفتی روی وزنه مامانی داری خودتو وزن میکنی دقیقا از مامانی یاد گرفتی البته خیلی وقته این کارو میکنی اما فرصت نمیدادی عکس ازت بگیرم اون روز دیگه گوشیم دستم بود سریع از این صحنه عکس گرفتم قربونت برم که من هر کاری میکنم شما پشت بندش تکرار میکنی عاشقتم حلمای نازم     ...
4 تير 1394