حلما هستی مامانحلما هستی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

حلمای مهربونم

خوابوندن عروسک حلما

حلمای نازم شما یکی از کارای هر روزت اینه که عروسکاتو میخوابونی هر موقع عروسکتو میدم بهت بازی کنی متکاتو ازمن میخوای که از رو تختت بهت بدم اون وقت متکارو میذاری رو پاهای کوچولوت بعد عروسکتو میذاری روش بعد بااون صدای نازت میگی لالالالا  لالا لالالا وقتی این کارو میکنی میخوام بیام همونجا بخورمت از بس که نازی و ناز داری تازه بعضی وقتا ملافه ام میکشی روش خیلی سعی کردم عکس بگیرم اما شما تکون میخوری عکسا خوب نمیشه بیشتر این جور مواقع فیلم میگیرم کلی فیلم گرفتم از این صحنه های قشنگ یه دونه از عکساتو برات میذارم اینجا داری این عروسکتو میخوابونی هر روز یه کدومشونو میخوابونی عزیزم   میبوسمت گلم ...
4 تير 1394

چند تاعکس خوشگل خونه مامان کبری

حلمای نازم یه روز عصر که خونه مامان کبری بودیم دوربین و برداشتم تا چند تاعکس خوشگل ازت بگیرم خیلی عکس انداختم ولی فقط چند تاش خوب دراومد از بس که تکون میخوردی از شما عکس گرفتن واقعاسخته همین چند تاام غنیمته والا حالا برم عکسارو برات بذارم عزیزم   قربون اون خنده نازت بشم         فدای ژست بشم عزیزم       دوست دارم زیاد زیاد زیاد.............................................................................................................. ...
4 تير 1394

نشستن حلما تو سبد لباساش

حلما گلی مامان شیطون بلای مامان دیگه شیطونیات روز به روز داره زیاد میشه یه شب من سبد لباس چرکاتو گذاشته بودم تو اشپزخونه که بندازم ماشین بشوره شما ام طبق معمول به همه جا سرک میکشی مخصوصا اگه من تو اشپزخونه باشم همش اونجایی یا در کابینترو باز میکنی یا میری سر لباسشویی همش دکمه هاشو میزنی خاموش روشن میکنی کلی ام ذوق میکنی بابت این کارت منم هر کاری میکنم سرتو با یه چیز دیگه گرم کنم شما باز حواست میبره به لباسشویی شیطونی دیگه چیکار میشه کرد اون شبم من داشتم اشپزی میکردم حواسم به کارم بود یه هو برگشتم دیدم که شا تمام لباسارو پخش کرده بودی از اشپزخونه تا پذیرایی لباساتو پخش کرده بودی دیگه به ریخت وپاشایی که توخونه میکنی عادت کردم دوباره به کارم اد...
4 تير 1394

وزنه مامان اعظم

حلمای نازم  یه روز صبح دیدم رفتی تو اتاق من وبابایی صدات درنمیاد سریع اومدم ببینم چه خبره سرت به چه خرابکاری گرمه دیدم رفتی روی وزنه مامانی داری خودتو وزن میکنی دقیقا از مامانی یاد گرفتی البته خیلی وقته این کارو میکنی اما فرصت نمیدادی عکس ازت بگیرم اون روز دیگه گوشیم دستم بود سریع از این صحنه عکس گرفتم قربونت برم که من هر کاری میکنم شما پشت بندش تکرار میکنی عاشقتم حلمای نازم     ...
4 تير 1394

اب بازی حلما تو حمام

دختر کوچولوی مامان تقریبا کار هر روزت شده آب بازی تو حمام وقتی میگم حلما بریم آب بازی میری جلوی در حموم وایمیستی منتظر میشی تا من بیام عاشق آب بازی هستی نمیدونی وقتی میذارمت تو حموم اینقدر ذوق میکنی و جبغ میزنی که نگو مامانی میبنه وقتی اینقدر دختر نازش ذوق میکنه به خواسته دخترش احترام میذاره و هر روز میبره آب بازی دخترشو ولی مامانی یه مشکلی که هست حموم خونمون خیلی کوچیکه شما زیاد نمیتونی ورجه وورجه کنی اما بازم تو همین جای کوچیک شما کلی ذوق میکنی وشادی     اینقدر خوشحالی انگار دنیا رو بهت دادن     همیشه خندون وشاد باشی دختر نازم ...
4 تير 1394

حلما وکریرش

حلمای ناز مامانی از وقتی دیگه بزرگتر شدی دیگه من کریرت و جمع کرده بودم گذاشته بودم بالای کمدت یه روز گفتم بذار بیارم پایین شما باهاش عروسکاتو بخوابونی بازی کنی اخه عروسکاتو میذاری روپاهات تکون میدی مثلا بخوابونی تازه براشون لالاام میگی نمیدونی چقدر ذوق میکنم وقتی این صحنه هارو میبینم کریر و اوردم پایین مامانی  دیگه کارت شده بود با کریر بازی کردن یا خودت با عروسکت میرفتی مینشستی توش میگفتی ما تکونت بدیم یه کوچولو تکونت نمیدادیم صدات درمیومد یا اینکه شبا میگفتی من وبذارید بشینم توش لالا کنم حتما ام باید تکونت میدادیم عکساشو برات میذارم ببین چقدر ناز داری با بابا قوریت بازی میکنی اینجا داشتی همزمان اهنگ مورد علاقت فینگیلی جینگیلی رو نگاه م...
26 خرداد 1394

عکس آتلیه یکسالگی

دختر نازم عکسایی که الان برات میذارم مربوط میشه به تاریخ 29 اسفند 93 ساعت 10 صبح که من وبابایی وشما ساعت 9 صبح دقیقا یک روز قبل از تولد شما بود رفتیم اتلیه سها ساعت 10 صبح وقت داشتیم دختر خوشگل وشیطون مامان اگه بدونی چقدر سخت بود عکس انداختن از شما شیطون بلا کلی شیطونی کردی یا دکور و به هم میریختی یا از وسط دکور کلا میومدی بیرون خلاصه با کلی شکلک دراوردن پشت دوربین بالاخره تونستیم چند تا عکس خوشگل از شما شیطون بلا بندازیم اینم از عکسای خوشگل خانم من       تواین عکس در اصل باید مدادا ایستاده باشن ولی شما بهم ریختی دکور وخانم عکاسم دید که الان صحنه خوبیه وشما یکجا وایستادی دیگه مجبور شد عکس وسریع بندازه ماام به ...
26 خرداد 1394