حلما هستی مامانحلما هستی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

حلمای مهربونم

kids clup

دخترک نازم بعد از شهربازی بردیمت کیدز کلاپ کوروش برعکس شهربازی از اونجا خیلی خوشت اومده بود اخرش دیگه با گریه اومدی بیرون نمیومدی خیلی خوشت اومده بود با بچه ها بازی کردن و دوست داری خوشبختانه خیلی روابط عمومی خوبی داری سریع ارتباط برقرار میکنی با بچه ها گوشه گیر وترسو نیستی با دونفر دوست شده بودی هر کار اونا میکردن شما ام میکردی تو جمع کردن وسایل به هم کمک میکردید من خیلی خوشم اومده بود از این حس همکاریت با بچه ها امیدوارم وقتی بزرگتر شدی تو تمام موارد زندگیت عالی باشی       تو این عکس داری بلند میشی به بچه ها کمک کنی وسایل روی میزو جمه کنید بذارید سر جاش     اینجا ام جمه کردید اوم...
2 آذر 1394

شهربازی کوروش

عزیز دلم یکی از تفریحات امسال تابستونت رفتن به شهر بازی کوروش بود که شما رو واسه اولین بار بردیم شهر بازی اصلا فکرشو نمیکردم که وسایل شهر بازی رو سوار نشی اما مامانی در کمال ناباوری شما اصلا خوشت نیومد وترسیدی اخه شما خیلی دختر پر جنب وجوش تقریبا نترسی ولی نمیدونم چرا اونشب اینجوری شده بودی اشکال نداره عوض شما بابا حمید کلی با وسایل تفریحی اونجا بازی کرد و واسه شما یه ماشین تونست بگیره تازه بابا حمیدت اخراش خیلی راه افتاده بود که دیر شده بود گفت سری بعد حتما یه جایزه بهتر واسه شما میگیره میگم دیگه مامانی جاتون کاملا عوض شده بود   اینجا ترسیده بودی میخواستی بیای پایین عزیزم     اینجا بابا حمید واست سه تا ب...
6 آبان 1394

تابستون 94 وکادوهای حلما گلی

دخترک نازم امسال تابستون خیلی با سال قبل فرق داشت شما دیگه شده بودی یه دختر شیطون بلا که همش دوست داشتی بریم به اصطلاح خودت دد ماام کارمون شده بود هر روز یا یک روز درمیون شما رو ببریم پارک وای وای مگه دل میکندی از پارک همیشه باید حواستو پرت میکردم به یه چیزی تا میاوردمت خونه عاشق بازی کردن مخصوصا سر سره بازی به اصطلاح خودت سسره بازی عزیزم بابا حمیدت امسال دیگه شما بزرگ شده بودی و میتونستی سه چرخه سوار بشی برات سه چرخه خرید تا وقتی پارک میری بیشتر کیف کنی اینم عکس سه چرخه حلما گلی     شما دوست داشتی یه وقتایی پیاده شی و خودت دوچرخه رو هل بدی تقریبا این کار هر روز شما بود     این چند وقت شما کادو...
6 آبان 1394

دایره لغات 15 ماهگی حلما

دختر نازم الان که دارم این مطالب و برات مینویسم شما 17 ماه و 28 روزته قبلا کلماتی که توی 15 ماهگی میگفتی یادداشت کرده بودم که وارد وبلاگت کنم این کلماتو وقتی 15 ماهت هنوز تموم نشده بود میگفتی الان که 17 ماهه شدی خیلی خیبی بهتر وبیشتر کلمه میگی که بعد مینویسم برات الان فقط 15 ماهگیتو میذارم اول بذار این وبرات ثبت کنم که شما تو تاریخ 3 فروردین 94 به طور کامل گفتی بابایی که بابا حمیدت اینقدر ذوق کرد که به من گفت حتما این تاریخ و تو وبلاگت ثبت کنم البته قبلا ب ب میگفتی ولی تا به حال اینقدر کامل وقشنگ بابا حمیدتو صدا نکرده بودی عزیزم 1مامان =ماما.    2بابا=بابا.   3 اب =اب.     4پتو=پت     5-خاله=آله   &...
29 شهريور 1394

عکس پدر ودختری

عزیزم یه شب نشسته بودی بغل بابا حمیدت منم گوشیم دستم بود گفتم بذار یه عکس از دختروپدر بگیرم تا صدات کردم حلما سرتو بالا اوردی وخندیدی سریع عکسو انداختم این شد یکی از عکسای قشنگ پدر و دختری که شما واقعا این سری سرت پایین نیست به دوربین قشنگ نگاه کردی این عکس و به عنوان عکس قشنگ پدرو دختری تو سیزده ماهگی برات میذارم عزیزم     فرشته ناز مامان وبابا دوست داریم و از داشتن همچین فرشته ای از خدا سپاسگذاریم ...
4 تير 1394

عینک دودی بابا حمید

دختر نازم شما خیلی به وسایل بزرگترا علاقه داری مثلا عاشق دمپایی رو فرشی منی وقتی پام میکنم سریع میای از پام درمیاری و پات میکنی با اینکه خودت دمپایی داری ولی عاشق دمپایی منی عینک دودی باباحمیدتم جزء وسایل مورد علاقته همش تو ماشین بابایی سوار میشیم چشمت سریع میفته به عینک بابا سعی میکنی برش داری یکی دوبار برداشتی خواستی بزنی به چشمت اون شب گذاشتم رو چشمت وعکس گرفتم ولی طیق معمول یه دونش خوب شد از بس هی میخواستی عینک واز رو چشمت برداری و خودت بذاری همش تکون میخوردی اینم زوری خوب دراومد این سری رفتم بازار واست خرید کنم یه عینک دودی خوشگل برات خریدم عکسشو حتما برات میذارم بعدا اما من میدونم شما به عینک دودی خودت قانع نیستی بازم میری سراغ عینک...
4 تير 1394